آنها می پوشاند ، و از این راه عوارض و حادثات در ذهن منصور میشوند . در مرحله دوم این عوارض را قوه فهم همچون مواد تلقی می کند و به آنها صورت مقولات را می پوشاند ، و کلیت میدهد وعلم تجربی را می سازد . در مرحله سوم این معلومـات تجربی مـوادی میشوند که عقل به آنها صورت وحدت می پوشاند وصور معقول را که آخرین آمال انسان است جلوه گر میسازد .
بنابر این علوم يعني رياضيات وطبيعيات محل اعتمادند، برای اینکه در آن علوم ذهن احکام قبلی می کند درباره اشیاء بر طبق صوری که خود او برحسب وجدانيات حسی خویش از اشیاء سـاخته است و برای ذهن انسان آن احکام درست است ، و چاره نداریم جز این که آن ها را حقیقت بدانیم واقع نفس الأمر هر چه می – خواهد باشد.
حکمای جزمی از اینجهت حق دارند که علم به عوارض را که به تجربه و تعقل حاصل می شود و کلیت و عمـومیت دارد ، و همه جایی وهمه وقتی است، و برای همه کس یکسان است حق بدانند، ولیکن از جهت این که به حقایق ذوات علم نمی توان یافت ، حق با شکاکان است و فلسفه اولی به آن وجه که حکمای جزمی مانند دکارت ولایبنیتس در نظر داشته اند موجه نیست، زیرا که ذهن انسان اموری را که برترازحس می باشند وجدان نمی کندوخانه عقل برای دریافت روشنی علم جز حواس روزنه ای ندارد ، وفهم و عقل جز اینکه از وجدانيات حى انتزاع کلیات کنند ؛ کاری نمی توانند و با آنکه مفهومات ومقولات صورت علمند وماده علم را از حواس می گیرند راز همین در راه تجربه حاصل میشود چگونه به توسط آنها از عالم تجربی می توان تجاوز کرد ؛ راست است که مفهومات معلومات قبلی هستند ، اما عمل وتأثیرشان در امور تجربی است، وفلسفه ساختن با آنها در باب حقایق ذرات نظیر ادعای همان کبوتری است ؛ که بخواهد بیرون از هوا پرواز کند ، ومانند اینست که کسی بخواهد کاخی بازد که سر بر آسمان برآورد ، اما بیش از کفاف يك خانه متعارفی مصالح ساختمانی ندارد، و نیز مانند آنست که کسی بخواهد با