در منطق برترین نخستین کار ما تشخيص معلـومات ذهنی و عقلی مطلق[۱] است ، پس گوئیم : حاصل شدن وجدانیات در ذهن امری است انفعالی ، اما حاصل شدن مفهومات نتيجه فعالیت عقل است که در ذهن تصویرهای پراکنده چند را متحد کرده تصویر کلی می سازد و بهمین عمل است که عقل در امور وچیزها حکم می کند ، زیراحکم عقل جز این نیست که درباره امر تشخیص می دهد ، که آن امری است جزئی در تحت يك امر کلی که او شامل جزئیات بسیار می تواند باشد مثلا وقتی که حکم می کنیم به اینکه جسم قسمت پذیر است تشخیص داده ایم که بسیار چیزها قسمت پذیرند ، و جسم یکی از آنها است به عبارت دیگر : « جسم ، مفهومی است جزئی که در تحت مفهوم کلی قسمت پذیر» واقع میشود.[۲]
بنا بر این قوه فهم همانا قو: حکم کردن است ، یا میان دو مفهوم رابطه موضوع ومحمول یافتن ( به عبارت دیگر معمولی را بر موضوعی حمل کردن) وضمنا استنباط می شود که وجدان علم بیواسطه است ، و مفهوم علم با واسطه زیرا که هر مفهومی از وجدانیات یا از مفهومات دیگر درست میشود .
چون موضوع ومحمول در قضایا غالباً معلومات تجربی ووجدانی می باشند ، برای منظور ما مفید نیستند ، پس برای اینکه مفهومات مطلق قبلی را پیدا کنیم نظر می کنیم در اینکه ، فهم بجـه وجه وجدانیات را جمع ومتحد می کند و قضايا ترتیب می دهد ؟ به عبارت دیگر ربط میان موضوع و محمول چگونه است ؟ پس می بینیم وجوه این ارتباط متعدد است ، و سر انجام در می یابیم که در قضایا چهار امی منظور تواند شد ، و ارتباط موضوع با محمول به چهار وجه است؛