که بسته به تن است و به فنای او فانی میشود.[۱]
بقای نفس را اسپینوزا به این وجه بیان میکند، که چون روح صورت شخص است (به معنائی که در صفحهٔ ۵۰ توضیح کردهایم) و صور موجودات همه در علم خدا هستند، و علم خدا جاویدانی است، پس نفوس در علم خدا جاویدند، و نیز به واسطهٔ اینکه روح حقیقت شخص است و حقیقت فانی نیست.
ولیکن چنین نیست که هرچه متعلق به نفس باشد باقی است تخیلات و توهمات و انفعالات که در واقع معلول جسمانیات میباشند فانیند و آنچه باقی است قوای تعقلی او است. هرچه شخص قدرتش را بر اعمال گوناگون افزون سازد. و قوهٔ فعل خود را بسط دهد، و تفکر و تعقل را ورزش داده بر معلومات درجهٔ سوم خود بیفزاید، روح خویش را کاملتر و بزرگتر میکند، و از گرفتاری خود به انفعالات میکاهد، و از جنبهٔ فانی بیشتر رهائی یافته جنبهٔ باقی را وسعت میدهد، و اتصالش به مبدأ بیشتر میشود، و از این رو است که عشق عقلانی به ذات حق مایهٔ زندگانی جاودانی است. قوت دادن تعقل و تفکر، خواهشها و عوارض نفسانی را از اشیاء خارجی که علل حقیقی نیستند، به علت حقیقی که ذات باری است منتقل میسازد، و قدرتش بر بقا افزون میشود، و ضمناً کرامتش قوت میگیرد، و به یاری ابناء نوع و استوار ساختن رشتهٔ مودت راغبتر میگردد. خلاصه اینکه اشتغالی که به راستی شایستهٔ انسان است حکمت است،
- ↑ هرچند اسپینوزا از شاعری بسیار دور بوده و بیاناتش همه
استدلالی و برهانی بلکه هندسی و در نهایت خشکی است، در اینجا
این شعر خواجه حافظ بیاختیار به یاد میآید و از ذکر آن نمیتوان
خودداری کرد که میفرماید:
عرضه کردم دو جهان بر دل کار افتاده بجز از عشق تو باقی همه فانی دانست