قسم از معرفت دست میدهد که هر چه را ادراک میکند در او درک میکند و در هر چیز او را مییابد، و وصول باین مرتبه به ورزیدن قوهٔ تعقل و تفکر، یعنی معرفت درجهٔ دوم است که هرچه آن قوه را بیشتر اعمال کنند. ملکهٔ کشف و شهود راسختر میشود، و چون قوهٔ عقلی درست ورزیده شود، در هرچه تأمل کنند آن را واجب مییابند، و جاوید بودنش را ضروری میبینند، و مظهر ذات حق مشاهده میکنند، و چون شخص به این معنی متوجه و همواره متذکر ذات واجبالوجود باشد، شادی او دائمی است، تعلق خاطرش به او است و به قول معروف عاشق حق است، یعنی خدا را دوست میدارد و درمییابد که خود از خدا دور نیست، بلکه در خداست، یا خدا در او است و او یکی از تجلیات ذات است.
عشق به ذات حق عشق عقلانی است نه نفسانی، و هیچ انفعالی بر او چیره نمیشود و در این عشق به خلاف عشق نفسانی بخل و رشک راه ندارد، یعنی عاشق حق همه را عاشق حق میخواهد، و چون همه کس را مظهر حق میداند همه را دوست میدارد. عشق به ذات حق نتیجهٔ عشقی است که ذات حق به خود دارد، و نیز از همین رو است که میگوئیم خداوند مردم را دوست میدارد. در واقع عشق حق به حق، و عشق حق به خلق، و عشق خلق به حق، همه یک عشق است.
هرچه معرفت انسان به نفس خود و عوارض و حالات او بیشتر و روشنتر و به علم تمام نزدیکتر باشد، عشقش به ذات حق بیشتر خواهد بود، و اگر نظر تأمل درکار باشد دانسته میشود که هر علمی متضمن اثبات وجود واجب، و هر خواهشی متضمن عشق او است. حتی هواهای نفسانی هم متضمن عشق حق است، جز اینکه از راه راست منحرف شده، و بت را به جای خدا گرفته و میپرستد، از آن رو که نفسانیت ناشی از علم ناتمام است.
نجات و سعادت و آزادی و شرف انسان، همان عشق به ذات حق است. و این عشق جاوید و باقی است به خلاف هواهای نفسانی