در باب منشأ تصور وجود کاملتر از خودم، چنان نبود. چه: روشن است که آن را ناشی از عدم نمیتوان دانست، و نیز قبول اینکه وجود کاملتر ناشی از وجود ناقصتر، و تابع آن باشد همان اندازه بر ذهن گران است، که بخواهد قبول کند که از «هیچ» چیزی بیرون آید. پس: میتوانستم آن را از خود ناشی بدانم، بنابراین چاره نبود جز اینکه بگویم ذاتی بحقیقت کاملتر از من آن را در ذهن من نهاده، و آن ذات همهٔ کمالاتی را که به تصور من میآید دارا میباشد یعنی به عبارت دیگر اگر بخواهم به یک کلمه ادا کنم آن خدا است.[۱] بر این بیان افزودم که چون من به کمالاتی علم دارم که خود فاقد آنها میباشم پس: وجود منحصر به فرد نیستم (اجازه بدهید در اینجا اصطلاحات اهل مدرسه را آزادانه بکار برم) و ناچار وجود دیگری که کاملتر از من، که من بسته به او باشم، و آنچه را که دارم از او کسب کرده باشم، باید بوده باشد. چه: اگر من تنها و مستقل از هر وجود میبودم، و بهرهٔ اندکی که از وجود کامل دارم. از خودم بود، بهمان دلیل کمالات دیگری را هم که میدانستم فاقد آنها هستم میبایست از خود بتوانم دارا شوم، و بنابراین وجودی باشم بیکران، جاوید، بیتغییر، همهدان، همهتوان، مختصر: دارای همهٔ کمالاتی که میتوانستم در وجود خداوند قائل شوم، زیرا بنا بر استدلالی که کردم؛ برای آنکه به معرفت ذات باری به اندازهای که برای ذات من میسر است برسم، همین بس بود که هرچه را که تصوری از آن در ذهن من است به نظر آورم؛ که آیا دارا بودن آن کمال است یا نقص؟ و به یقین میدانستم که هر کدام از آنها که دلیل بر نقص است، در وجود باری نیست. و آن دیگرها هست، چنان که میدیدم که شک و تلون و غم و امثال آن نمیتواند در او باشد، زیرا که من خود آرزو دارم از این احوال فارغ باشم، از این
- ↑ به عبارت دیگر: استدلال دکارت بر اثبات وجود خداوند اینست که: فکر وجود کامل در ذهن من هست، و چون من ناقصم ممکن نیست خودم منشاء آن فکر باشم، پس: ناچار وجود کاملی هست که منشاء آن فکر است، و وجود کامل خدا است.