برگه:SeyrHekmatDarOrupa.pdf/۲۱۷

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

به چیزی مادی نیست، و بنابراین، آن من، یعنی روح (نفس) که بواسطهٔ او آنچه هستم هستم، کاملا از تنم متمایز است، بلکه شناختن او از تن آسانتر است، و اگر هم تن نمی‌بود روح تماماً همان بود که هست.

سپس تأمل کردم: که بطور کلی چه لازم است برای هر قضیه تا درست و یقینی باشد؟ زیرا چون یک قضیهٔ یقینی یافته‌ام، باید بدانم یقین چیست؟ پس برخوردم باینکه در این قضیه «فکر دارم پس وجود دارم» هیچ چیز مایهٔ اطمینان من بحقیقت آن نیست، مگر این که روشن می‌بینم که تا وجودی نباشد فکری نیست، از این رو معتقد شدم که قاعده‌ای کلی می‌توانم اختیار کنم؛ که هرچه را روشن و آشکارا در می‌یابم حقیقت دارد، ولیکن یک اندازه اشکال هست در اینکه بدرستی بدانیم آنچه آشکارا دریافت می‌شود کدام است؟ آنگاه فکر کردم که من در حال شک می‌باشم و بنابراین وجود من کامل نیست، زیرا روشن و آشکار است که دانستن بکمال نزدیکتر است تا شک داشتن. پس، بر آن شدم که معلوم کنم اندیشهٔ وجود کامل‌تر از خود را از کجا آورده‌ام؟ پس، آشکارا معلوم شد که آن اندیشه از ذاتی که در واقع کامل‌تر از من است، به من رسیده است. در خصوص منشأ فکر خودم بر بسیاری از چیزها، سوای خویش، مانند آسمان و زمین و روشنی و گرمی و هزار چیز دیگر، نگرانی نداشتم. زیرا چون در آنها چیزی نمی‌یافتم که آنها را به من برتر از خودم بنماید، می‌توانستم معتقد شوم که اگر حقیقت دارند، بسته به ذات من می‌باشند. از جهت کمالی که در آن هست، و اگر حقیقت ندارند، منشأ تصور من از آنها عدم، یعنی جنبهٔ نقص وجود من است.[۱] اما


  1. این مدعا ناشی از این عقیده است، که حقیقت عین وجود است ، همچنان که خلاف حقیقت همان عدم است، و معنی عبارت اینکه چیزهائی که در رتبهٔ مادون من هستند. منشأ علم من به آنها خود من هستم، اگر حقیقت یعنی وجودند، جنبهٔ کمال من منشاء آنست، و اگر حقیقت ندارند؛ یعنی معدوم‌اند، تصور من از آنها ناشی از جنبهٔ نقص من است.
–۲۰۸–