بود. مدتی همانجور خودش را لای بالهاش قایم کرد و نفسش را توی سینه نگهداشت تا خطر رفع بشود. بعد كه یك خرده خستگیاش در رفت سرش را بلند کرد که ببیند اوضاع از چه قرار است که دیدای داد بیداد آفتاب پریده و رفته و هوا دارد تاریک میشود. این بود که دو سه دفعه بالهاش را ناز کرد و با خودش گفت: « نشد که بشه. تو دیگه بایس خودتو برسونی میفهمی؟ به هر جون کندنی شده بایس خودتو برسونی. » و بعد دور خیز کرد و پرید. درست است که هوا کم کم داشت سرد میشد اما تاریك هم میشد و دیگر هیچ چشمی نمیتوانست ببیندش همۀ مورچهها وسوسكها و پرندهها و چون ندهها رفته بودند تو لانه هاشان و خوابیده بودند و او تك وتنها روی آسمان میپرید.
□
اما گیس سفیدها و خاله زبان درازها. جان دلم که شما باشید شور و مشورتشان که تمام شد و تصمیمشان را که گرفتند نشستند که قرار و مدار کارشان را بگذارند. اول از همه قرار گذاشتند که شاباجی خانم بزرگه دیگر تخم نگذارد و خودش را نگهدارد تا به ولایت تازه برسند. و قرار هم شد که همه کارها را تعطیل کنند تا همشهریها بتوانند این یك شبه را خستگی در کنند. بعد قرار گذاشتند که فردا صبح اول آفتاب یکدسته قاصد بفرستند رو آسمان، تا سر و گوش آب بدهند و از حال احوال باد و باران و آفتاب پرس و جو کنند؛ و بعد دسته به دسته و شهر به شهر حرکت کنند و جلوی همه پیشقراولها را بفرستند، تا تو