پرش به محتوا

برگه:SargozashteKandouha.pdf/۶۷

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

فکر فرو برده بود شاباجی خانم که در قیافه مات‌زده گیس سفید‌ها اثر گفته‌های خودش را می‌دید فهمید که نباید فرصت را از دست بدهد و همانطور نفس زنان داد زد:« خوب چیکار می‌کنین؟ می‌سازین و میمونین یا ترس و واهمه رو کنار می‌ذارین و جون به سلامت در می‌برین؟ » و هنوز سؤال شاباجی خانم بزرگه تمام نشده بود که همه فریاد زدند: «کوچ می‌کنیم. »

حالا از آنطرف بشنوید از آبجی خانم درازه و هم سفرهاش که خسته و نفس زنان داشتند بر می‌گشتند و عجله می‌کردند که زودتر به ولایت برسند اما نه دیگر آفتاب دم غروب رمقی داشت که بتوانند از بالا بالا‌های آسمان بپرند و نه بالهاشان قوتش را داشت. این بود که از سر درخت‌ها می‌پریدند و خودشان را به زحمت روی آسمان می‌کشاندند. نه فرصت داشتند که بنشینند و استراحت کنند و نه جرأتش را. از بخت بد هنوز راه نصف نشده بود که سه تا حیوان بالدار سیاه و گنده - هارو هور و گشنه ـ آن سه تا را از دور دیدند و مثل اجل معلق دنبالشان گذاشتند. آبجی خانم و همسفرهاش هر چه زور داشتند گذاشتند تو بالهاشان و ده بدو. اما مگر فایده داشت؟ این‌ها بدو و آن‌ها بدو، دست آخر مثل برق بلا رسیدند و آخ... ! اولی آبجی خانم درازه را گرفت و دومی یکی از همسفر هاش را. همسفر دیگر آبجی خانم که دید هوا پس است خودش را به هم پیچید و مثل یك گلوله افتاد پایین و آمد و آمد و آمد تارسید لای شاخه‌های یك علف هرزگیر کرد که کنار یک تکه سنك از زمین در آمده

۷۹