فکر فرو برده بود شاباجی خانم که در قیافه ماتزده گیس سفیدها اثر گفتههای خودش را میدید فهمید که نباید فرصت را از دست بدهد و همانطور نفس زنان داد زد:« خوب چیکار میکنین؟ میسازین و میمونین یا ترس و واهمه رو کنار میذارین و جون به سلامت در میبرین؟ » و هنوز سؤال شاباجی خانم بزرگه تمام نشده بود که همه فریاد زدند: «کوچ میکنیم. »
□
حالا از آنطرف بشنوید از آبجی خانم درازه و هم سفرهاش که خسته و نفس زنان داشتند بر میگشتند و عجله میکردند که زودتر به ولایت برسند اما نه دیگر آفتاب دم غروب رمقی داشت که بتوانند از بالا بالاهای آسمان بپرند و نه بالهاشان قوتش را داشت. این بود که از سر درختها میپریدند و خودشان را به زحمت روی آسمان میکشاندند. نه فرصت داشتند که بنشینند و استراحت کنند و نه جرأتش را. از بخت بد هنوز راه نصف نشده بود که سه تا حیوان بالدار سیاه و گنده - هارو هور و گشنه ـ آن سه تا را از دور دیدند و مثل اجل معلق دنبالشان گذاشتند. آبجی خانم و همسفرهاش هر چه زور داشتند گذاشتند تو بالهاشان و ده بدو. اما مگر فایده داشت؟ اینها بدو و آنها بدو، دست آخر مثل برق بلا رسیدند و آخ... ! اولی آبجی خانم درازه را گرفت و دومی یکی از همسفر هاش را. همسفر دیگر آبجی خانم که دید هوا پس است خودش را به هم پیچید و مثل یك گلوله افتاد پایین و آمد و آمد و آمد تارسید لای شاخههای یك علف هرزگیر کرد که کنار یک تکه سنك از زمین در آمده