برگه:SargozashteKandouha.pdf/۶۱

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

روهمین جوری ول کنم و برم از شما چه پنهون که الان دوسه ساله من دارم زاغ سیاه صاحاب رو چوب می‌زنم. و حتم می‌دونم که بلا همین صاحابه. هر دفه که بلا اومده من دنبالش رفتم و دیدم که همین صاحابه. و حالام می‌گم بایس‌ یه بلایی سرش بیاریم و بریم. ‌یه جوری زهرمون رو بهش بزیزیم. یا چیز سالمی تو این خونه زندگی واسش باقی نذاریم با چه می دونم... هر کار دیگری که می‌تونیم بکنیم. هر چی باشه من صلاح نمی دونم خونه وزندگی رو صحیح و سالم بسپریم دستشو بریم. »

بعد از شازده گلدوسی دیگر حرفی‌زده نشد. هر کدام از گیس سفید‌ها و خالقزی زبان دراز‌ها به انتظار پهلو دستی خودشان نشسته بودند و سرهاشان را پایین انداخته بودند. همه‌شان هم به انتظار شاباجی خانم بزرگه بودند که بلند شود و تکلیف را یکسره کند. تا آخر شاباجی خانم بزرگه به حرف آمد و گفت: « خوب. معلومه که همه حرفها‌زده شد. می‌خوام ببینم حالا اهل عمل هم هستین یا نه معلومه که بیشتر تون می‌ترسین، حق هم دارین. از اول عمرتون راحت و آسوده تو همین شهر و ولایت بودین. یکی هم‌تر و خشکتون کرده و به تنبلی عادت کردین. و حالا که بهتون میگن بایس بلند شین برین با سرما و گرما طرف بشین دل تو دلتون نیست. خیال کردین وقتی صاحابی تو دنیا نبود ننجون‌های ما عزا گرفته بودن و دست رو دست گذاشته بودن و شیره و انگوم می‌خوردن؟ اصلاً و ابدا. از وقتی که دنیا دنیا، شده از همون روزی که آفتاب به گل‌ها تابیده از همون روز تا حالا ننجون‌های ما و ننجون‌های ننجون‌های ما سرو کارشون با گل و گیاه و آفتاب بوده و به ریزم زاد و ولد کردن و خوراکشون رو به دست خودشون پختن روزی که نه شهری بود و نه ولایتی، نه باغی بود

۷۲