برگه:SargozashteKandouha.pdf/۵۹

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

نبود، شاید خیلی هم عاقل بود چون همه چیز را یك دستی می‌گرفت و به شکاف دیوار هم می‌خندید و گرچه پیر بود در بشکن بالا بندازی لنگه نداشت. بی‌بی جان خله اول قشقش خندید بعد گفت: « خالقزی‌ها شما‌ها از بس حرف‌های قلمبه زدین ما که رودل کردیم. خدا عالمه هر کدوم چقدر شیره پونه بایس بخوریم تا مزاجمون به حال اولش برگرده. ول کنین بابا پاشین برین پیکارتون دنیا مگه سر تا تهش چقدر هست که اینهمه جدیش می‌گیرین شاباجی خانم که بزرگتر و سرور ماست همش شیش تا بهار رو دیده ما که دیگه هیچی تا بیایی سر بچرخونی بایس تشریفاتت روبیری حیف نیست تو این آفتاب طرف عصر جای اینکه بریم سراغ گل‌ها، بشینیم تو خونه حرف‌های کدورت‌آور به هم بزنیم؟ حالا مگه چطور شده؟ دنیا که آخر نشده. ذخیره آذوقه مون‌رو بلا برده خوب بذار ببره. ما که از گشنگی نمی‌میریم. آخه اونم لابد حکمتی به کارشه. ما هم که تو این فصل ناز و نعمت احتیاجی به ذخیره و آذوقه نداریم. ازین ستونهم به اون ستون فرجه. بیخودی هم غصه مورچه‌ها رو نخورین شاخ ودم که ندارن اون‌ها هم به جونوری ان مس ما. حالا ما بلدیم خوراکمون رو بپزیم او نابلد نیستن. خوب باشه دیگه انقدر اه و پیف و پز و افاده نداره می‌ترسین، تخم‌ها رو بخورن؟ خوب بر فرضم که خوردن؛ اولاً چهار تا پرخور شیکم گنده کمتر؛ ثانیاً خدا برکت بده به شیکم گنده شاباجی خانم. تا دلتون بخواد براتون تخم می‌ذاره. تازه اوه کو تا فردا؟ حالا که نه خطری سراغمان اومده نه بلایی به جونمون رسیده بریم شکر کنیم که سالمیم. هر وقت خطری یا بلایی چیزی اومد اونوقت می‌شینیم فکرش رو می‌کنیم. از حالاهی

۷۰