هیچ کارش بیحکمت نیست و هیچ حرفش بیحساب؟ » ننه منیژه از بس عصبانی بود اگر ولش میکردند میپرید سرننجون شاه و دماری از روزگارش در میآورد که آن سرش ناپیدا. باشد. اما شاباجی خانم بزرگه که صاحب مجلس بود به صدا در آمد که خالقزی جون نمیخواد اینقدر جوش بزنی بذار هرکی هر چی تو دلش داره بگه. اگه ماهام تو این هیروویر بخوایم عصبانی بشیم و تلافی بدبختی هامون رو سرهمدیگه در بیاریم که کار پیش نمیره. یواشتر حرف بزن و خونت رو هم کثیف نکن. بعد از بن تذكر شا باجی خانم بزرگه - ننه منبره لبش را گزید بعد گفت: «انشاءالله که خالقزی میبخشه. صبح تا حالا از بس خبر بد به گوشمون خورده دیگه حوصله مون سر رفته حالمون دست خودمون نیست. خوب، اینو میگفتم به عقیده من ناقص العقل، خونهای که دشمن توش لونه کرده و زورمون هم نمیرسه بیرونش کنیم دیگه خونه ما نیست. از امروز به بعد این شهر و این ولایت مال این جونور کثیفیه که توش رخنه کرده و خوراکش رو همونجا پیدا کرده. من که حاضر نیستم یه روز هم زیر این طاقها سر کنم شماها خود دونین. اگه دلتون واسش رفته بدونین و اگه تونستین با مورچهها همخواب و خوراك بشین و کار که از کار گذشت بیایین واسه ما تعریف کنین که چطوری خونه وزندگیتون رو با همۀ یادگاریها و آثار رفتهها و گذشته هاش روی سرهمه خراب کردن. بعد از ننه منیژه - بیبی جان خله اجازه گرفت که حرف بزند و همه خوشحال شدند بدو بیراههایی که ننه منیژه به ننه جون شله گفته بود و اوقات همه را تلخ کرده بود و لازم بود یکی حرفهای شیرین بزند تا سگرمهها باز بشود بیبی جان خله. گرچهاش اینطور بود، اماخل
برگه:SargozashteKandouha.pdf/۵۸
ظاهر