نیستم میخوام بیرو درواسی درد دل جوونها رو بگم. راستش اینه که صحبت از ترس و واهمه نیست. صحبت از دل و جرأته. ما می گیم درسته که پیر پاتالها بیشتر از ما تجربه دارن، درسته که دنیا رو بیشتر از ما دیدن اما ماها نمیخوایم از ترس فرار کنیم. من شنیدهام که شاباجی خانم قاصد فرستاده سراغ خونه زندگی سرکوه و می خاد تدارك ببینه و همۀ ولایت رو کوچ بده و ببره اونجا. ما میگیم معنی نداره زندگی تو شهر روول کنیم و برگردیم به عهد ننجون پیرههای خودمون و بازسر کوه و کمر بشینیم اینجا هر چی باشه شهری هست انباری هست، صاحایی هست کهتر و خشکمون کنه، با شکوفههای پیوندی خارخونده شدیم، گل آفتاب گردون دم دستمونه و اگه هم ذخیره خوراکمون رو بلا ببره جاش شیرهای هست که از گشنگی نمیریم. فقط به خرده دل و جرأت لازمه تا نذاریم کسی به حقمون دست درازی کنه. اما تو کوه و کمر غیر از چند تا تیكه سنك وكلوخ وچندتا گل کوهی دیگه چی میشه پیدا کرد؟ اون وقت اگهیه روز اونجام بلا اومد دیگه شیره هم نداریم که جای ذخیره مون بذاریم بگذریم ازینا به عقیده جوونها کوچ کردن لقب گندهایه که پیر پاتالها روی فرار میدارن بهتر همونه که بگیم فرار فرار کار ترسو هاست که نمیتونن به جنگ زندگی برن. اگه پیرها طرفدار فرار باشن حق دارن. قوه و بینه شون تموم شده. اما جوونها، هم قوهاش رو دارن هم بنیهاش رو. و میتونن با سختیها در بیفتن. آخه نون خوردن که به این آسونیها نیست. همین مورچهها چه جونی میکنن تایه لقمه آذوقه تهیه میی کنن. عقیدة جوونها اینه که بمونن و قدر صاحاب رو بدونن و بلاروهم سر
برگه:SargozashteKandouha.pdf/۵۵
ظاهر