برگه:SargozashteKandouha.pdf/۵۴

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

بالا از شاباجی خانم بزرگه اجازه گرفت و گفت:

«به گمون من لچك به سر عقیدۀ همۀ خالقزی‌ها همینه که شاباجی خانم می‌گه. نبایس تو تمام ولایت‌یه نفر باشه که تحمل این فلاکت رو داشته باشه. منتهاش اینطور که من دیده‌ام سلیقه جوونتر‌ها و تازه سال‌ها با سلیقه ما پیرپاتالها‌یه خرده فرق داره من باهاشون خیلی حشر و نشر . دارم و می‌دونم حرفشون چیه. درسته که ماگیس سفید‌ها بایس خیلی بیشتر از جوون‌ها به خونه و زندگی علاقه داشته باشیم، اما اینطور که از حرف‌های جوون‌ها بر می‌آد اون‌ها علاقه شون از ما خیلی بیشتره. جوون‌ها میگن به این سادگی نمی‌شه خونه زندگی رو ول کرد و رفت. حرفهای دیگه‌ای هم می‌زنن که من ازش سر در نمی‌آرم. همین قدر فهمیدم که جوون‌ها می‌ترسن حق هم دارن هرچی باشه تجربه شون از ما‌ها کمتره. میگن چه می‌دونیم این گیس سفید‌ها سرپیری با عقل کمشون واسه ماچه خوابی دیدهن صبح تا حالا که خبر کوچ تو شهر پیچیده گله به گله نشستن و می‌گن ندیده و نشنیده که نمی‌شه باشد دنبال پیر پاتال‌ها راه افتاد. یعنی ما گیس سفید‌ها رو مسخره هم می‌کنن. البته این‌ها عقیده جوونهاست گفتم شاید خودشون روشون نشه جلوی شاباجی خانم حرف بزنن. و گنه خود من با شاباجی موافقم. هرچی باشه ننجون ماست و تاج سر ما. اما آخر بایس‌یه جوری او نارم راضی. کرد که اگه قرار باشه کاری بکنیم حرف مرفی توش در نیاد.

خانم بالا که حرفش تمام شد عمقزی پاکوتاهه که خودش را از جوان‌ها حساب می‌کرد و از حرف‌های خانم بالا جرأتی پیدا کرده بود به خودش تکانی داد و گفت: «خالفزی جون. من که همچینام جوون

۶۵