برگه:SargozashteKandouha.pdf/۴۴

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

آبجی خانم درازه با همسفرهاش تا ظهر یك كله پریدند و نزدیکی ‌های شهر از بس تشنه‌شان شد آبجی خانم تو دلش فکر کرد «بهتره بریم‌یه جایی بشینیم خستگیمونو در کنیم بعد راه بیفتیم و گنه می‌ترسم زه بزنیم و از پس این کار بر نیاییم.» و اشاره‌ای به همسفر هاش کرد که بالهاشان را شل کردند و یواش یواش از بالا بالا‌های آسمان آمدند پایین. صبح که راه افتاده بودند هر چه توانسته بودند توی آسمان بالا رفته بودند که هم هوا خنک باشد و هم چشم حیوانی، چیزی بهشان نیفتد که دنبالشان بگذارد و اذیتشان کند اما آن بالا بالا‌ها که می‌پریدند آبجی خانم همه‌اش ازین می‌ترسید که مبادا دیگر بوی صحرا به دماغش نرسد و راه را گم بکند و از آنجاییکه خیلی دنیا دیده بود با خودش قرار گذاشت جوری بپرد که آفتاب روی بال‌های طرف چپش باشد و با همین نشانی تا ظهریك كله پرید و همسفر‌ها هم به دنبالش و وقتی از زور تشنگی و خستگی مجبور شد بیاید پایین از رنك تپه ماهور‌ها شناخت که درست آمده و راه را گم نکرده باز هم پایین‌تر که آمدیك دفعه بوی گل پنجه به دماغش خورد و همچه حالی به حالیش کرد که نزدیك بود دلش ضعف برود. و تعجب کرد چون آن سال‌های پیش درین حوالی پنجه‌زار نبود زیر پاش را که نگاه کرد دید سرپیچ تپه یك مزرعه ینجه هست با چند تا درخت دو سه ساله زرد آلو. آبجی خانم را می‌گویی؟ از خوشحالی نزدیك بود از حال برود سه تایی آمدند کنار چشمه نشستند. دوسه قورت آب خوردند و بعد پریدند و رفتند تو ینجه‌زار شیرهٔ هفت هشت تا از گل ینجه‌ها را مکیدند و خوب که سیر و پر شدند، آبجی خانم پرید و رفت

۵۳