برگه:SargozashteKandouha.pdf/۴۵

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

روی شاخه زرد آلو بغل یك گلوله انگوم نشست که خستگی در کند. و آن دو تا توینجه‌زار می‌پلکیدند آفتاب دیگر حسابی گرم شده بود و به هر چه نگاه می‌کردی می‌دیدی تو آفتاب می‌درخشد و سیری و پری و گرمی از سروروى سنك و درخت و سبزه می‌بارد آب چشمه یواشکی زمزمه می‌کرد و می‌آمد پایین و بی‌صدا، ذره ذره پای درخت‌ها و توی پنجه‌زار فرو می‌رفت و تا می‌توانست خودش را نازک و باریک می‌کرد تا از بدنه ریشه‌ها بگذرد. آنوقت می‌افتاد تو تنه درخت‌های زرد آلو و تو ساقه پنجه‌ها و بازهم خودش را باریکتر می‌کرد و به زحمت می‌رفت بالا و بالا و بالا و از همه رگ و ریشه‌ها رد می‌شد تا خودش را برساند روی برگ‌ها و دم نفس گرم خورشید بخار بشود و برود به آسمان نزدیك. خورشید شکوفه‌های زرد آلو و گل‌های پنجه چشم‌ها و دهنهاشان را گشاد گشاد و باز باز کرده بودند و هولکی آفتاب گرم دم ظهر را فرو می‌دادند. شبنم‌ها مدتی بود که خشك شده بود و آبجی خانم درازه از بوی بخارش که توی هوا و لو بود، می‌توانست بفهمد که صبح شبنم سنگینی بوده عاقبت عطر گل پنجه و گرمی آفتاب و خستگی راه کار خودشان را کردند؛ آبجی خانم درازه دو سه تا خمیازه کشید و به گلوله انگوم تکیه داد و چرتش برد. همین وقت یواشكی بك نسیم آمد و یكى از شکوفه‌های زرد آلورا کند شکوفه که کونه جوان میوه را به اندازه‌ای که لازم بود از سرما و گرما پاییده بود و دیگر مأموریتش تمام شده بود، خوشحال و خرم و رقص کنان از لای شاخ و برگ‌های درخت رفت پایین و رفت پایین و رفت پایین و خوشحال بود که از زندگی یکنواخت نگهبانی خلاص شده و حالا زندگی تازه‌ای را شروع می‌کند و همه‌امیدش این بود که کاشکی تو آب چشمه بیفتد و برودتوی پنجه‌ها و از اسرارشان خبر دار بشود

۵۴