برگه:SargozashteKandouha.pdf/۴۱

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

بین قابچی باشی شهر نفس زنان جلوی شاباجی خانم بزرگه سبز شد و خبر داد كه یك قاصد از شهر همسایه آمده و می‌گوید خبر بدی دارد که باید به خود شاباجی برساند. شاباجی خانم گفت « دختر نمی‌شد ازش بپرسی چه خبره، و سرپیری منو اذیت نکنی؟ و قابچی باشی گفت که میگه مأموریت مخفیه و چون زنبور‌ها حق نداشتند وارد شهرهای همسایه بشوند، شاباجی خانم بزرگه ناچار دستی به شاخکش کشید و راه افتاد. و قراول ویساول به دنبالش دم دروازه شهر، قاصد شهر همسایه داشت بالهاش را صاف و صوف می‌کر که شاباجی خانم رسید و ازش پرسید «هان؟ چه خبره کوچولو؟ » قاصد دست و پاش را جمع کرد و جویده جویده گفت « مورچه تو شهر ما رخنه کرده. مس اینکه بوی شیره به دماغشون خورده. مورچه پردارم توشون هست. کار خیلی خرابه شاباجی خانممون منو فرستاده که اگه فکری نکنین تا فردا صبح كلك هر چی تخم امسأله است کنده شده. » شابا جی خانم بزرگه دستی به پشت بال قاصد کشید و گفت نترس دختر جون بگو ببینم نبادا دست به شیره زده باشین؟ می‌دونی مورچه‌ها قرمزن یا سیاه؟ » معلوم شد که هیچکدام دست به شیره نزده‌اند و مورچه‌ها هم قرمزند و همشهری‌ها بیشتر ازین می‌ترسند که پردار هم توشان هست دیوار شهر را از سه جا سوراخ کرده‌اند و چیزی نمانده که همۀ شهر ازشان پر بشود. شاباجی خانم بزرگه خوب که از تهتوی کار مورچه‌ها سر در آورد فکری کرد و گفت « مادر جون، میری سلام منو به شاباجی خانمتون می‌رسونی و می‌گی خوبیش اینه که مورچه‌ها قرمزند. یعنی پرخورند و بیکاره این روهم بدونین که مورچه، چه پردار چه بی‌پر، عاقبت مورچه است. اگه هم پر داشته باشه

۵۰