مکانش به ولایت تازه و حرف شنوایی همۀ اهل ولایت از شاباجی خانم بزرگه و هم دورهایهایش خبر دار شدیم میرویم سراغ قصهمان که ببینیم بعد از رفتن قاصدها و آبجی خانم درازه چه اتفاقی افتاد. شاباجی خانم بزرگه یار غاش را که دنبال مأموریت فرستاد راه افتاد که برود و به کار بچهها سرکشی بکند که دور شیره را دیوار گرفتهاندیانه و با خودش فکر میکرد «حیف که پیر شدهام. یادت به خیر جوونی! حیف اون خونه و زندگی و اونهمه آذوقه که تو آب افتاد و رفت اما راستی آخرش نفهمیدم اون صدای نکره از کجا بود؟ یاد بروبچههای اون دوره به خیر! همین یکی دو تام که باقی موندیم زهوارمون در رفته و کاری ازمون ساخته نیست. این جوونکها هم که تایك مورچه ببینند بالشون از ترس میریزه باز خوبیش اینه که بچههای خودم دو تا سرما بیشتر دیدهاند. و اگه نوه نتیجه هام چیزی سرشون نمیشه اقلن اینا هستند منو بگو که به وقت آذوقه از سروروم بالا میرفت و حالا خودم بازاد و رودم محتاج خوراك مورچهها شدیم هنوزم نشستیم تموشا میکنیم این یارو روبگو که اومده ذخیره بچه هارم ورداشته برده خیال کرده حالام سرسیاه زمستونه که بچهها محتاجش باشند. خبر نداره که هر گلی میتونه خوراک سه روز هر کدوم از بچه هارو بده. اگه خونه زندگی قدیمی رو به راه باشه بلایی سر این بلا بیارم که اون سرش تا پیدا باشه. بچههای خودم که حرفی رو حرفم نمیآرن. اما یعنی نوه نتیجه هام قبول میکنن؟ اگه بازی در بیارن؟ » و همین جور خیال میبافت و میرفت تا به دیوارهایی رسید که بچه هاش تا نصفه دور گودالی شیره ساخته بودند. بچهها همه خوش و خرم کار میکردند. از سر و روی هم بالا میرفتند و به معمار باشیها مصالح میرساندند. درین
برگه:SargozashteKandouha.pdf/۴۰
ظاهر