برگه:SargozashteKandouha.pdf/۳۲

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

فلان گل رفته و کارش رو ول کرده رفته عشق بازی ها ! ده یالا راه بیفتین.» بعد هم هر دو تا از قاصدها را مأمور يك طرف کرد و خیالش که ازین بابت راحت شد فرستاد عقب یکی از خانم باجیهای گیس سفید همسن و سال خودش که هم با دل و جرأت بود و هم استخوان دار و ساق و سالم که بهش «آبجی خانم درازه» می گفتند. شاباجی خانم بزرگه و آبجی خانم درازه از بچگی با هم بزرگ شده بودند. دنیا را با هم دیده بودند و همه آسمانها را با هم گشته بودند و روی همه گلها با هم نشسته بودند. خلاصه از وقتی سر از تخم در آورده بودند با همدیگر بودند. از وقتی هم که شاباجی خانم بزرگه عروسی کرده بود و صاحب زاد و رود شده بود و کیا بیای شهر، باز هم دوست زمان بچگیش را فراموش نکرده بود و یار غارش بود. آیجی خانم درازه از راه که رسید دست گذاشت به آه و ناله که «می بینی خالقزی چه روزگاری شده؟ دیگه بچه ها از ذخیره سالشون هم نمیتونن خاطر جمع باشن می بینی چه خیر و برکت رفته ؟! یاد اونوقتا به خیر. چه خونه و زندگی پروپیمونی داشتیم! نه ـ بلایی اومد ، نه قحط و غلایی بود! خوب ، بگو ببینم خالقزی چطور شد یاد ما کردی؟ یعنی میگی چیکار بایس بکنیم؟ منکه دیگه دلم به کار نمیره » آبجی خانم درازه در تمام ولایت تنها کسی بود که به - شاباجی خانم بزرگه «خالقزی» می گفت دوستیشان خیلی بیشتر از آداب و رسوم ولایت بود . شاباجی خانم بزرگه بعد از چاق سلامتی ، آبجی خانم درازه را به کناری کشید و گفت «میدونی چیه آبجی جون راستش نمیدونم چرا صبح تا حالا هوای خونه و زندگی سرکوه به کله ام زده یادته چه روزهای خوشی بود؟ راستش میبینم با این بلایی که ما دچارشیم دیگه نمیشه دست رو دست گذاشت و نشست ، چطوره یکی

۳۹