برگه:SargozashteKandouha.pdf/۲۷

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

فرقی با شهر قدیمشان ندارد زودی شهر تازه را مثل شهر قدیمی نقشه کشی می‌کردند و می‌ساختند و یك شهر دیگر به ولایت زنبور‌ها اضافه می‌کردند خوب درست است که زنبور‌های هر شهر اینطور که دیدیدهر سال دو دسته می‌شدند و از خواهر خوانده‌ها و زاد رودشان جدا می‌ ماندند اما همدیگر را فراموش نمی‌کردند و قاصد و ایلچی به شهر همدیگر می‌فرستادند و از حال و روز هم خبر دار می‌شدند. و درست است که هر شهری برای خودش شاباجی خانمی داشت، با قابچی و قراول و و کشیکچی مخصوص اما هر وقت که اتفاق تازه‌ای می‌افتاد ایلچی‌ها راه می‌افتادند و ازین شهر به آن شهر خبر می‌آوردند و می‌بردند و وسیله مشورت این شهر با آن شهر می‌شدند.

خوب! حالا که فهمیدیم حال و روز زنبور‌ها از چه قرار است و کار و بارشان چه جور، می‌رویم سراغ قصه‌مان جان دلم که شما باشید زنبور‌ها برای خودشان همین جور‌ها زندگیشان را می‌کردند و آزارشان هم به احدی نمی‌رسید که یکدفعه باز سرو کله بلا پیدا شد و کاسه کوزه‌شان را به هم زد آخر‌های ماه دوم بهار بود. صبح زود یك دسته از زنبور‌ها رفته بودند صحرا و باقیشان توی شهر مشغول رتق و فتق امور بودند و شاباجی خانم هم داشت برای خودش تخم‌گذاری می‌کرد و کار‌های شهر را می‌رسید كه یك مرتبه خبر آوردند که دیوار عقب شهر خراب شده و باز بلا آمده! زنبور‌ها را می‌گویی! نزدیک بود از تعجب دو تا شاخك دیگر هم در بیاورند. شاباجی خانم به خودش گفت «نکنه بلا پشیمون شده باشه؟ اصلن نکنه فصل عوض شده باشه؟ نکنه سرما اومده باشه؟ » خلاصه جای این فکر‌ها. نبود زنبور‌ها بی‌اینکه منتظر دستور

۳۳