پارساله هم یواش یواش بزرگ شده بودند و سراز لانه در آورده بودند و راه میافتادند دو سه روزهمان توی شهر پریدن را تمرین میکردند و بعد که بالهاشان و شاخکهاشان قوت میگرفت میآمدند به کمک آنهای دیگر و هر کدام دنبال کاری میرفتند که ازشان بر میآمد.
آقام که شما باشید در هر دوازده تا شهر ولایت زنبورها کار و و زندگی همین جورها بود و محلهها یکی یکی ساخته میشد. بچهها یکی یکی سراز تخم در میآوردند و خانههای ششگوش یکی یکی از آذوقه پر میشد تا ماه دوم بهار که یکدفعه زنبورها ملتفت میشدند توی شهرجای سوزن انداز نیست. این بود که شاباجی خانم یکدسته از قراولها را میفرستاد تا توی ولایت سرو گوشی آب بدهند و فکر شهر تازهای بکنند. و جا و مکان تازه که معین میشد زنبورها را دو دسته میکرد. بچه زنبورها وجوانكها را میفرستاد به شهر تازه تا یك خرده سختی بکشند و قدر عافیت را بدانند و یواش یواش خودشان شهر خودشان را آباد کنند. و خودش با پیرپاتالها و گیس سفیدها تو شهر قدیمی میماند که ساخته و پرداخته بود و رتق و فتق امورش آسانتر بود. زنبورها همانجور که نمی دانستند بلاچیه و چه جوری میاد و چرا میاد و آذوقهشان را می خواهد چه کند، همین جور هم نمیدانستند چرا هر وقت میخواهند كوچ كنند یك جا و مکان، تازه درست مثل شهر قدیمیشان دم دستشان آماده است اما خوبیش این بود که کلهشان را برای فهمیدن این حرفها به درد نمیآوردند و سرشان به کار خودشان گرم بود. اینجور چیزها را هم به تقدیر حواله میکردند و دیگر عادتشان شده بود. این بود که وقتی به شهر تازه میرسیدند و میدیدند چهار دیواری شهر تازه