برگه:SargozashteKandouha.pdf/۲۸

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

شایاجی خانم بشوند ریختند، سر بلا که مبادا شهرشان را دوباره خراب کند و تا شاباجی خانم خودش را به آخر شهر برساند که بلاهمان یك انبار ذخیره را که توی شهر بود برداشته بود و برده بود. و تا قاصد بفرستند صحرا و كمك بخواهند کار از کار گذشته بود و دو سه هزار تا از معمار باشی‌ها و عمله بنا‌ها از بس نیش به تن بلا فرو کرده بودند بیحال افتاده بودند یا نفسشان بند آمده بود در این بین کمکی‌ها هم از صحرا رسیدند و تنها کاری که توانستند بکنند این بود که زخمی‌ها را دوا درمان کنند و از شیره گل‌ها که توی چینه دانهاشان داشتند به حلق آن‌هایی که ضعف کرده بودند بریزند؛ و بعدهم نعش‌ها را برند بیرون و شهر را ترو تمیز کنند. و تازه از نعش کشی و پرستاری فارغ شده بودند كه یك مرتبه بوی شیره به دماغشان خورد و کشیکچی‌ها خبر آوردند که ته شهر جای انبار ذخیره، تویك گودالی بزرگ، شیره گذاشته شده چه بکنند چه نکنند؟ زودی شاباجی خانم فرستاد عقب گیس سفید‌ها و خانم باجی‌ها و نشستند به مشورت که ای وای خواهر دیدی چه خاکی به سرمون شد؟ دیدی باز بلا اومد؟ و ایندفعه چه بیوقت هم اومد نمی‌دونم این بلاچه بلاییه که به ذخیره کوفتی مام بند کرده. حالا بچه مچه‌ها چی بخورن؟ و چه چوری دستشون بکار بره؟ » و یکی دیگرشان گفت « آخه ننه مگه نشنیدی که می‌گن شیره جوونك‌ها را سست میکنه و از کار می‌ندازه؟ و یکی دیگر گفت «جز جیگر بزنی الهی! مگه سالی یه دفه بست نیست که حالا اول فصل کار اومدی؟ اقلن صبر می‌کردی اول سرما می‌اومدی که شهر پر و پیمون باشه و بعد هم درد دل‌ها که تمام شد نتیجه گرفتند که هیچکدام به شیره دست نزنند و طرفش هم نروند. و این دستور را قراول‌ها توی شهر جار زدند و بعد هم قرار شد دوروبر گودال شیره را دیوار

۳۴