بشود. لش زنبور مردهها را که از زور خستگی اینور و آنور میافتند جمع کنند و ببرند بیرون دیوارها و کف خانهها و کوچهها را آنقدر بسابند تا برق بیفتد. و دیگر برایتان بگویم نگذارند یك ذره گرد و خاک توی تمام شهر پیدا بشود.
خلاصه همه زنبورها یکریز کار میکردند تا از پا بیفتندپز و افادهای هم برای همدیگ نداشتند. نه معمار باشیها دماغشان را بالا میگرفتند که به پسه و نذارها فخر بفروشند. و نه سپورها شاخکهاشان را پایین میانداختند که خجالت بکشند. و نه قراولها بادتو آستینشان میکردند که برای عمله مردنیها کرکری بخوانند. همهشان مثل همدیگر کار میکردند و میدانستند هم که کار دسته جمعیشان باعث این میشود که انبارهای آذوقهشان سرتاسر سال پرباشد و با آنهمه شلوغی که توی شهرشان هست خون از دماغ یکی هم نریزد.
جانم برایتان بگوید - همه این کارهاهم زیر نظر شاباجی خانم میشد و علاوه بر اینها هر اتفاق دیگر هم که توی شهر زنبورها میافتاد خبرش را برای شاباجی خانم میبردند و ازش دستور میگرفتند. این بود که آخر پاییز وقتی بلا میآمد و شهر را با تمام محله هاش غارت میکرد و به هم میریخت شاباجی خانم جلو میافتاد و خودش دستور میداد اول شهر غارت شده را ترو تمیز میکردند و انباری را که دست نخورده بود، مهر و موم میکرد و کلیدش را میسپرد دست ابواب جمع اموال شهر. بعد معمار باشیها را میگفت نقشه شهر را از نو بکشند و خلاصه همه دست میگذاشتند به کار تا شهرشان را دوباره بسازند. اما هنوز یکی دوتا از محلهها را نساخته بودند که سرما شروع میشد و