این برگ همسنجی شدهاست.
۳۱
لیکن اندر جنب وی بی قال و قیل | معن باشد مدخل و حاتم بخیل | |||||
بس که دستش داشتی با بسط خوی | تافتی انگشت او از قبض روی | |||||
قبض کف گر خواستی انگشت او | خم نکردی پشت خود در مشت او | |||||
گر گذشتی بر در او سایلی | از جفای فاقه خون گشته دلی | |||||
۵۴۵ | بس که بر وی بار احسان ریختی | تگ زنان از بار او بگریختی |
(حکایت گریختن قطران شاعر از بسیاریٔ عطای ممدوح خود فضلون)
بود قطران نکته دانی سحر ساز | قطرهٔ از کلک او دریای راز | |||||
بهر دریا بخششی فضلون لقب | گفت مدحی سر بسر فضل و ادب | |||||
طبع فضلون چون بر آن اقبال کرد | دامنش از مال مالامال کرد | |||||
روز دیگر مدحت او را بخواند | ضعف اول سیم و زر بر وی فشاند | |||||
۵۵۰ | همچنین روز دگر این کار کرد | روزها این کار را تکرار کرد | ||||
شد ز بس تضعیف چندان آن صله | که بتنگ آمد از آنش حوصله | |||||
چون در آمد شب چو برق از جای جست | وز حریم فضل فضلون بار بست | |||||
بامدادانش طلب کرد و نیافت | گفت مسکین روی از این دولت بتافت | |||||
بودیم تا دست بر بذل درم | با ویم این بود دستور کرم | |||||
۵۵۵ | لیک او را تاب این بخشش نبود | در سفر زین آستان کوشش نمود |
(اشارت بآنکه مقصود ازین مدحتها مدحت حضرت)
(شهریار کامگاریست خلّدالله ملکه و سلطانه)
شب خرد آن ناصح شیرین خطاب | کرد مشفق وار آغاز عتاب | |||||
گفت جامی فکرت بیهوده چند | سودن این کلک نافرسوده چند | |||||
هر که بر ملک بقا فیروز نیست | وی بفرض ار بوده است امرروز نیست |