جلو چشم شریف پائین آمد. از همان راهی که آمده بود، با قدمهای گشاد و بیاعتنا برگشت.
دستها را به پشت زد، زیر باران از در خانه بیرون رفت همان حالتی که در موقع مرگ محسن حس کرده بود، دوباره در او پیدا شد. با خودش تکرار میکرد: «باید این اتفاق افتاده باشد!» جلو چشمش سیاهی میرفت، باران تندتر شده بود، اما او ملتفت نبود. منظرههای دور دست مازندران محو و پاکشده مثل اینکه از پشت شیشهٔ کدر همهچیز را میبیند، جلو چشمش نقش بسته بود و صدائی بیخ گوشش زمزمه میکرد: «تو رذل هستی... تو جانی هستی!...»
این جمله را سابق برین در خواب عمیقی شنیده بود. او با تصمیم گنگی از منزلش خارج شده بود که دیگر به آنجا بر نگردد. حس میکرد در دنیای موهومی زندگی میکند و کمترین ارتباطی با قضایای گذشته و کنونی ندارد. از همهٔ این پیشآمدها دور و بر کنار بود! باران دور او تار تنیده بود، او میان این تارهای نازک شده خیس بود و دانههای باران مثل جانورهای لزجی بود که این تارها را میگرفتند و پائین میآمدند.
شریف مانند یک سایهٔ سرگردان در کوچههای خلوت و نمناک زیر باران میگذشت و دور میشد...