از اطاق کمیسیون بیرون رفت. هوا خفه و تاریک بود، باران ریزی میبارید. عطر مستکنندهٔ زمین و بوی برگهای شسته در این اول شب تابستانی در هوا پراکنده شده بود. شریف از چند کوچه گذشت. غلامرضا ساکت مثل سایه دنبال او میرفت. در خانهاش چهار طاق باز بود، چراغ توری در ایوان میسوخت. نعش مجید را در ایوان گذاشته بودند، رویش یک شمد سفید کشیده شده بود. زلفهای خیس او از زیر آن پیدا بود و بنظر میآمد که قد کشیده است.
شریف پای ایوان زیر باران ایستاد، ناگهان نگاهش به استخر افتاد که رویش قطرههای باران جلوی روشنائی چراغ چشمک میزدند. نگاه او وحشتزده و تهی بود، این استخر که آنقدر دقایق آرامش و کیف خود را در کنارش گذرانیده بود! یکمرتبه سرتاسر زندگیش درین شهر، میز اداره، بساط فور، درخت بید، کبک دستآموز و تفریحاتش همه محدود و پست و مسخرهآمیز جلوه کرد. حس کرد که بعد ازین زندگی درین خانه برایش تحملناپذیر است، به آب سیاه و عمیق استخر که مثل آب دریا بود خیره شد. بنظرش آب استخر یک گوی بلورین آمد – اما این هیکل انسانی که درین گوی دست و پا میزد که بود؟ درین گوی او مجید را میدید که بازوهای لاغر سفید خود را که رگهای آبی داشت در آن تکان میداد و باو میگفت: «بیا... بیا!...» چه جانگداز بود! پردهٔ تاریکی