شده بود، در ادارهٔ مالیه کار فوقالعادهای پیش آمد کرد. – از یک طرف مفتش تحدید تریاک از مرکز رسیده بود و از طرف دیگر کمیسیونهای اداری مانع شد که شریف ظهر بخانه برود. ناهار را در اداره خورد و غلامرضا با تردستی مخصوصی در اطاق آبدارخانهٔ اداره بساط فور را بر پا کرد. شریف بعجله مشغول رسیدگی کارهای اداری شد و یکی دوبار مجید را احضار کرد ولی مجید باداره نیامده بود.
هوا گرگ و میش بود که غلامرضا هراسان باداره آمد و بزور وارد اطاق کمیسیون شد. قیافهٔ او باندازهای گرفته بود که شریف یکه خورد، از پشت میز بلند شد و بعجله پرسید:
«مگر چی شده؟»
«آقا... آقای مجیدخان تو استخر خفه شده... من وقتی که ظهر بخانه برگشتم، دیدم در از پشت بسته... چند ساعت انتظار کشیدم، بعد از خانهٔ همساده وارد شدم، دیدم نعش آقای مجیدخان روی آب آمده...»
شریف آب دهنش را فرو داد. خرخرهاش حرکت کرد و دوباره سرجای اولش قرار گرفت. بعد با صدای خفهای گفت:
«پس دکتر... دکتر را خبر نکردی؟»
«آقا، کار از کار گذشته، تنش سرد شده. روی آب آمده بود. نعش را بردم در ایوان گذاشتم!...»
طعم تلخ مزهای در دهن شریف پیچیده، با گامهای سنگین