برگه:Sage-velgard.pdf/۵۷

از ویکی‌نبشته
پرش به ناوبری پرش به جستجو
این برگ هم‌سنجی شده‌است.

۵۹
بن‌بست

میکردند، بی‌تکلیف بدست هوا و هوس موجها سپرده شده بود، میلغزید و دور میشد؛ فقط یکدسته کلاغ سیاه کنار دریا، زیر باران در سکوت پاسبانی میکردند! شریف برای اولین‌بار با خودش گفت: «باید این اتفاق بیفتد!... اما چرا... چرا باید؟...»

تا دو روز دنیای ظاهری بی‌رنگ و محو بنظر شریف جلوه میکرد مثل این بود که همه‌چیز را از پشت پردهٔ کدر دود می‌بیند. سرش گیج میرفت، اشتها نداشت و به هیچ وسیله‌ای نمی‌توانست بخودش دلداری بدهد. در صورتیکه باین آسانی میشد مرد! او میخواست که بمیرد و بعد از چند ساعت، آب دریا تن او را مانند چیز بی‌مصرف کنار ساحل بیندازد و دوباره زمزمهٔ افسونگر و غمناک خود را شروع بکند – قوهٔ مرموزی او را بسوی این امواج که همهٔ بدبختی‌ها را میشست و آرزوهای موهوم زندگی را با خودش میبرد میکشاند. صدای موجها بیخ گوشش زمزمه میکرد: «بیا... بیا...» آب تیرهٔ دریا او را بسوی خودش میخواند. اما صدای دیگری باو میگفت: «تو پست هستی... تو جانی هستی. چرا برای نجات دوستت اقدامی نکردی؟»

این پیش‌آمد بقدری در خاطر شریف زنده بود که نه‌تنها جزئیات آنرا هنوز بیاد میآورد، بلکه در گیرودار آن شرکت داشت. هر دفعه که بساعت مکب محسن نگاه میکرد وقایع گذشته جلوش نقش می‌بست. چون دو روز قبل از این پیش‌