آمد، محسن ساعت مکب را باو داده بود که برای مرمت به ساعتساز بدهد. اتفاقاً ساعت در جیب او مانده بود و هنوز هم آنرا مانند چیز مقدسی با خودش داشت. شریف بالاخره از مأموریت استعفا داد و به تهران برگشت. چندینبار جویای زن و بچهٔ محسن شد، ولی اثری از آنها بهدست نیاورده و بمرور ایام این خاطرات از نظرش محو شده بود. اما ورود ناگهانی مجید تأثیر غریبی در او کرد و زندگی قویتر و دردناکتری به این یادبودها بخشید. حالا همزاد زندهٔ رفیقش از گوشت و استخوان جلو او نشسته بود! کی میدانست، شاید خود او بود. چون پیری محسن را که ندیده بوده. در همین سن و با همین قیافه و اندام رفیقش ناگهان از نظر او ناپدید شد. شریف پیبرد که محسن نمرده بود، بلکه روح او در جسم این جوان حلول کرده بود – شاید این دلیل و برگهٔ زندگی جاودان بود، شاید همان چیزی را که زندگی جاودانی میگفتند مبداءِ خود را از همین تولید مثل گرفته بود. – پس از این قرار محسن نمرده بود، در صورتیکه او تا ابد میمرد، چون از خودش بچه نگذاشته بود! – در عین حال شادی عمیقی باو دست داد که بکلی نیست و نابود خواهد شد. – عقربک ساعت مکب دقایق او را که بسوی نیستی میرفت میشمرد.
* * * * * * * * * * * * * * *
شریف در رختخواب غلت میزد، با فکر محسن بخواب