موجهای پر جوش و خروش که روی سرشان تاجی از کف سفید دیده میشد، میآمدند و زیر پای او روی شنها خرد میشدند. باران ریز سمجی شروع به باریدن کرد. شریف بیاراده برگشت و با گامهای سنگین زیر باران بطرف جنگل رفت و با احساس مخصوصی که بنظرش میآمد از دنیا و موجوداتش بیاندازه دور شده، همهچیز را از پشت پردهٔ کدری میدید و صدای خفهای بغل گوشش تکرار میکرد: «تو پست هستی، تو آدمکشی!...»
در این موقع مرگ بنظر او بیاندازه آسان و طبیعی میآمد، زندگی بنظرش جز فریب مسخرهآلودی بیش نبود. – آیا چهار پنج ساعت پیش با محسن روی چمن ناهار نخورده بود. محسن که آنقدر سر دماغ، چالاک و دلربا بود ته دیگ را با چه لذت و اشتهائی کروچ کروچ میجوید! بعد همینطور که روی سبزه دراز کشیده بود، برای او جسته گریخته درد دل میکرد که زنش آبستن است و مدتی است که از او کاغذی نرسیده ولی از ترس مالاریا و تکان راه او را در تهران گذاشته بود، از نقشهٔ آیندهٔ خودش، از تفریحاتش صحبت میکرد. اولینبار بود که او صحبت جدی با شریف میکرد. حالا مثل شمعی که فوت بکنند مرد و خاموش شد! – آیا همهٔ اینها حقیقت داشت؟ آیا خواب ندیده بود؟ – او مرده بود! – مثل اینکه تا این لحظه بمعنی مردن دقیق نشده بود. و تن او بدون دفاع مانند گوشماهیهای مرده و خرده ریزهای دیگر زیر امواج دریا که زمزمه