برگه:Sage-velgard.pdf/۴۱

از ویکی‌نبشته
پرش به ناوبری پرش به جستجو
این برگ هم‌سنجی شده‌است.

۴۴۳
بن‌بست

رسیده بودند. – شکمشان جلو آمده بود، یا شهوت آنها از پائین‌تنه بآرواره‌هایشان سرایت کرده بود و یا در میان گیر و دار زندگی، حواس آنها متوجه کلاه‌برداری، چاپیدن رعایای خود، محصول پنبه و تریاک و گندم و یا قنداق بچه و نقرس کهنهٔ خودشان شده بود. خود او آیا پیر و ناتوان نشده بود و با منقل وافور و بطری عرق بامید استراحت بشهر مولد خود برنگشته بود؟ خواهر کوچکش که در موقع آخرین ملاقات با او آنقدر تر و تازه و جوان سرزنده بنظر میآمد حالا شوهر کرده بود، چند شکم زائیده بود، چین و چروک خورده بود. شیارهائی مثل جای پنجهٔ کلاغ گوشهٔ چشمش دیده میشد که با سکوت بلیغی بمنزلهٔ آینهٔ پیری خود شریف بشمار میرفت. حتی شهر سرخ گلی و خرابه‌ای که گویا بطعنه آباده مینامیدند برای او یک حالت تهدیدکننده داشت.

شاید دنیا تغییر نکرده و فقط در اثر پیری و ناامیدی همه‌چیز بنظر او گیرندگی و خوشروئی جادوئی ایام جوانی را از دست داده بود. فقط او دست خالی مانده بود، در صورتیکه آنهای دیگر زندگی کرده بودند – سالها گذشته بود و هر سال مقداری از قوای او از یک منفذ نامرئی بیرون رفته بود بی‌آنکه ملتفت شده باشد. بجز چند یادبود ناکام و یکی دو رسوائی و کوششهای بیهوده، چیز دیگری برایش نمانده بود. – او فقط لاشهٔ خود را از این سوراخ بآن سوراخ کشانیده بود و حالا