بنبست
شریف با چشمهای متعجب، دندانهای سفید محکم و پیشانی کوتاه که موی انبوه سیاهی دورش را گرفته بود، بیستودوسال از عمرش را در مسافرت بسر برده و با چشمهای متعجبتر، دندانهای عاریه و پیشانی بلند چین خورده که از طاسی سرش وصله گرفته بود و با حال بدتر و کورتر بشهر مولد خود عودت کرده بود. او در سن چهل و سه سالگی پس از طی مراحل ضباطی، دفترداری، کمکمحاسب و غیره بریاست مالیهٔ آباده انتخاب شده بود. – شهری که در آنجا بدنیا آمده و ایام طفولیت خود را در آنجا گذرانیده بود. زیرا همینکه شریف بسن دوازده رسید، پدرش باسم تحصیل او را بتهران فرستاد. پس از چندی وارد مالیه شد و تاکنون زندگی خانهبدوشی و سرگردانی دور ولایت را بسر میبرد. حالا بواسطهٔ اتفاق و یا تمایل شخصی به آباده مراجعت کرده بود و بدون ذوق و شوق در خانهٔ موروثی و یا در اداره مشغول کشتن وقت بود.