برگه:Sage-velgard.pdf/۳۰

از ویکی‌نبشته
پرش به ناوبری پرش به جستجو
این برگ هم‌سنجی شده‌است.

۳۱
دن‌ژوان کرج

نو پوشیده بودند و بچه‌ها با لباسهای رنگارنگ در آمد و شد بودند. خانم اظهار خستگی کرد. دن‌ژوان کنار رودخانه محلی را نشان داد. رفتیم روی سنگها نشستیم. آب گل‌آلود رودخانه باد کرده بود، زنجیروار موج میزد و گل و لای را با خودش میبرد. جلو نظرمان را تپه‌های خاکی و یکرشته کوه سرمازده گرفته بود. هوا نسبتاً گرم شده بود. دن‌ژوان لباسش را درآورده و در تمام مدتی که آنجا نشسته بودیم، از معشوقهٔ خودش و عطر کتی، عشق و ناموس و رقص قفقازی صحبت میکرد، و خانم با دهن باز بحرفهای صد تا یک غاز او گوش میداد. – حرفهای پوچ احمقانه، مثلا میگفت: «یه شلوار ازین بهتر داشتم، هفتیه پیش رفتم با یکی از رفقا سوار هواپیما شدم. وختی که خواستم پایین بیام پام گرفت بسنگ زمین خوردم. سر زانوم پاره شد این شلوارو خیاطی لوکس ۲۵ تمن برام دوخته بود. تمام پام مجروح شده بود. درشکه سوار شدم رفتم مریضخونه آمریکائی پیش ماکتاول. اون گفت: خدا بهت رحم کرده، اگه کندهٔ زانویت ضربت دیده بود چلاق میشدی. سه روز خوابیدم، خوب شدم، اما ازون بالا، شیروونی خونه‌ها آنقدر قشنگ پیدا بود! خونیه خودمونم ازون بالا دیدم. گنبد مسجد سپهسالار هم پیدا بود. آدما مورچه شده بودن. اما وختی که هواپیما پائین مییاد، دل آدم هری تو میریزه!...»

بالاخره، بعد از رفع خستگی، بلند شدیم و بطرف کرج برگشتیم. حسن و دن‌ژوان که سر دماغ و شنگول بودند، برنگ قفقازی سوت میزدند. خانم آمد برقصد پاشنهٔ کفشش ور آمد –