برگه:Sage-velgard.pdf/۲۹

از ویکی‌نبشته
پرش به ناوبری پرش به جستجو
این برگ هم‌سنجی شده‌است.

۳۰
سگ ولگرد

شروع کرد به صفحه زدن. بعد بدون مقدمه خانم را برقص دعوت کرد، نه یکبار نه ده بار، من ملتفت نگاههای شرربار حسن بودم که دندان‌قروچه میرفت و ظاهراً بروی مبارکش نمیآورد.

بعد از ناهار، تصمیم گرفتیم که برویم قدری هواخوری بکنیم. از جادهٔ چالوس، گردش‌کنان روانه شدیم. در راه، دن‌ژوان آهسته بمن گفت: «امشب هم میمونم.» بعد مثل این که سالهاست خانم را میشناسد، با او گرم صحبت شد! از همه‌چیز و از همه‌جا اطلاع داشت. و حکایتهای جعلی هم برای خانم نقل میکرد، بطوری که فرصت نمیداد که ما دو نفر هم اظهار حیاتی بکنیم!

حسن مثل این‌که تصمیم فوری گرفت، رفت کنار خانم که چیزی بگوید. ولی خانم باو تشر زد و گفت: «سرت رو بالا بگیر، این لک روی لباست چییه؟» حسن هراسان خودش را کنار کشید. دن‌ژوان پالتوی خودش را درآورد روی دوش خانم انداخت. من نزدیک بآنها شدم. دن‌ژوان، رودخانهٔ گل‌آلود کنار جاده و درختهائی که از دور مثل چوب جارو از زمین درآمده بود، نشان میداد و میگفت: «چقدر خوبه آدم بییاد اینجور جاها زندگی بکنه! این هوا، این رودخونه، این درختا، که برای یه ماه دیگه جونه میزنه. شب مهتاب آدم بیاد کنار رودخونه یه گرامافون هم داشته باشه… حیف شد که دوربین عکاسیم رو جا گذاشتم!»

از آبادی‌های نزدیک، مردهای دهاتی که لباس و آجیدهٔ