خانم تکرار میکرد: «این کفشو دو هفتیه پیش از باتا خریده بودم!» دنژوان که حاضر خدمت بود، با یک قلبهسنگ پاشنهٔ کفش را درست کرد، در حالی که خانم با دستش باو تکیه کرده بود.
حسن بمن ملحق شد و بر خلاف آنچه در کافه بمن اظهار کرده بود گفت: «اینم واسیه من زن نمیشه؟ باید ولش بکنم. من نمیتونم تنگهاش[۱] رو خورد بکنم. خونهمون که بند نمیشه هیچ، میخواد آزادم باشه، خیلی آزاد!»
نزدیک غروب که وارد مهمانخانه شدیم، چند بطری عرق، گرامافون و مخلفات جوربجور روی میز را پر کرده بود.
دنژوان گرامافون را بکار انداخت و پیدرپی با خانم میرقصید. حسن پکر و عصبانی خون خونش را میخورد و بشوخی باو گوشه و کنایه میزد که خالی از بغض نبود، میگفت: «جون ما راستش رو بگو، عاشق معشوقهٔ ما شدی؟ بگو دیگه، ما طلاقش میدیم.»
دنژوان یک صفحه ویلون احساساتی گذاشت، آمد روی تختخواب نشست و گفت: «به! من خودم نومزد دارم، تو گمون میکنی!...» از کیف بغلش عکس دختر غمناکی را درآورد. میبوسید و به سر و رویش میمالید و درچشمهایش اشک حلقه زد، – مثل اینکه گریه توی آستینش بود.
احساس رحم خانم بجوش آمد، بلند شد رفت پیش دنژوان
- ↑ تنگه = پول تاجیکستان.