بدزبان که با چشمهای کنجکاو ﺍز ﻻی در، ﺍز پشت پنجرهٔ خودشان گوشبزنگ هستند و منتظرند روی یکنفر لک بگذﺍرند – اینهمه مردمان بدجنسی که در دنیا پیدﺍ میشوند و فقط ﺍز سرگردﺍنی و بدبختی دیگرﺍن لذت میبرند.
آیا همسایهٔ خود ﺍو شوشیک پشت سرش نگفته بود که هر شب در کافه به وﺍسیلیچ چشمک میزند؟ ﺍگر ﺍو رﺍ در اینجا و درین حال میدید که جلو خانهٔ وﺍسیلیچ پرسه میزند چه رسوﺍئی! ﺁبرویش بکلی بباد میرفت در ﺍینوقت حس کرد که ضربان قلبش تند شد.
هیکل مردی ﺍز پانسیون بیرون ﺁمد. هاسمیک بیباکانه با قدمهای تند باو نزدیک شد ولی یک نفر غریبه بود. درین لحظه کنجکاوی و بیحوصلگی زیادی دﺍشت. یکجور حس تازهای در خودش کشف کرد. در عین حال که از مردم گذرنده میترسید و درد ﺍنتظار و سرگردﺍنی رﺍ متحمل میشد، یکنوع لذت حقیقی میبرد. شاید برﺍی ﺍین بود که چشمبرﺍه سورن بود؟ یاد یکی ﺍز رومانهائی که خوﺍنده بود ﺍفتاد. از آن رومانهای پر گیر و دﺍر و ماجرﺍجو بود. در اینوقت حس میکرد که بازیگر رومان شده ﺍست. تاکنون ﺍو مزهٔ ﺍنتظار، اضطراب و عشقبازی دزدکی رﺍ نچشیده بود. چون در ﺍیام جوﺍنی هیچوقت فرصت عشقبازی پیدﺍ نکرده بود. از همانوقت که چشم و گوشش باز شد او را نامزد همین مرد کردند. ﺍما شوهرش ﺍز ریزهکاریهای عشق چیز زیادی سرش نمیشد. – حاﻻ ﺍو