آورد: «ویولونیست باید سر ساعت هفت در کافه باشد، پس سورن هم ناچار با ﺍو بیرون خوﺍهد ﺁمد – در ﺍینصورت بهتر ﺍست که بخانه رفته آرایش خود رﺍ تکمیل بکنم و برگردم.»
هاسمیک بهتعجیل بطرف خانه رفت، یکسر وﺍرد ﺍطاق خوﺍب شد. چراغ رﺍ روشن کرد، جورﺍب ﺍبریشمی پشت گلی پوشید، ناخنهای دستش رﺍ جلا داد، عطر بسر و سینهاش زد، پودر بصورتش مالید و لب خود رﺍ سرخ کرد. در ﺁینه که نگاه کرد در ﺍثر ﺍستعمال عطر هلیوتروپ یک نوع سرگیجهٔ گوﺍرﺍ باو دست داد، یخهٔ پالتو رﺍ ﺍز روی کیف بخودش پیچید و کلاه رﺍ بدقت سرش گذﺍشت. چند دقیقه ﺍز روبرو و نیمرخ خودش رﺍ در ﺁینه برﺍندﺍز کرد و با لبخند رﺍضی و خرسند ﺍز در بیرون رفت. ولی مثل چیزی که مطلبی بخاطرش رسید، دوباره برگشت و به خدمتگار سپرد هر وقت شوهرش ﺁمد باو بگوید که خانم، بدیدن یکی ﺍز رفقای هممدرسهای خودش رفته است.
ده دقیقه به هفت مانده؟ هاسمیک دستپاچه خارج شد. در کوچهٔ پانسیون وﺍسیلیچ که رسید چرﺍغ پنجره هنوز روشن بود و همینکه نزدیک رفت صدﺍی ویلون شنیده میشد، چند بار بطول کوچه ﺁهسته قدم زد. هیکل هر گذرندهای رﺍ که میدید ﺍز ترس برخورد با ﺁشنا دلش میتپید و خودش رﺍ پشت تنهٔ و یا در کوچهٔ تنگ و تاریکی که در ﺁن نزدیکی بود پنهان میکرد. آیا اگر در وقت بزنگاه ﺁشنائی باو برمیخورد، چه میتوﺍنست بگوید؟ – این زنهای دو بهمزن کینهجو و