فرﺍموش بکند؛ ولی همینکه در جعبهٔ ویلون رﺍ میبست، یک موجود بدبخت، یک ﺁدمیزﺍد بیچاره میشد و ﺍز درجهٔ نیمچه خدﺍئی بگردﺍب مذلت و ناتوﺍنی سقوط میکرد! مثل ﺍینکه ویلون ﺍسباب بدبختی ﺍو شده بود با وجود ﺍین جعبهٔ سیاه ویلون رﺍ مانند تابوت همه ﺍفکار و ﺍحساسات خود در هر خرﺍبات و دکان پیالهفروشی همرﺍه میبرد!
آیا برﺍی ﺍین مرد ریشهکن شدهٔ ولگرد چه ﺍهمیتی دﺍشت که دیر یا زود بخانه برود؟ ﺁیا ﺍز کسی که هر زنی را سر راه خود میدید دعوت میکرد، چه توقعی میشد دﺍشت؟ هاسمیک بقدمهای گشاد ﻻﺍبالی وﺍسیلیچ نگاه میکرد و سعی دﺍشت که چند ذرع با ﺍو فاصله دﺍشته باشد. در ضمن ﺍمیدوﺍر بود که سورن رﺍ جلو پانسیون ﺍو ببیند، شاید وسیلهای پیدﺍ کند که مطلب خود رﺍ باو بگوید. وﺍسیلیچ ﺍز دو کوچه گذشت پیچ خورد و جلو منزلش رسید. هاسمیک ناﺍمید شد چون سورن رﺍ سر رﺍه و یا جلو پانسیون وﺍسیلیچ ندید. پیش خودش گمان کرد: ﻻبد ﺍو در دﺍﻻن یا در ﺍطاق منتطر ﺍستادش ﺍست. بعلاوه پنجرهٔ ﺍطاق وﺍسیلیچ روشن بود.
چرا پنجره روشن بود؟ ﻻبد کسی در ﺍطاق ﺍوست و ﺍین شخص حتماً سورن بود. کمی مکث کرد، صدﺍی ویلون بلند شد. هاسمیک جلو پنجره رفت و کوشش کرد که ﺍز پشت پارچهٔ جلو پنجره دﺍخل ﺍطاق رﺍ به بیند. اما کوشش ﺍو بیهوده بود. گوش دﺍد صدﺍی حرف هم شنیده نمیشد، پیش خودش ﺍینطور دلیل