سیمویه مطابق سنت، از میان جمعیت گردشکنان دنبال خورشید میگشت. تا باﻻخره جلو مجلسی رسید که خنیاگرﺍن مشغول ساز و ﺁوﺍز بودند. خورشید با لباس جوﺍهردوزی کنار مجلس روی کندهٔ درخت نشسته بود. سیمویه ﺍز پشت درختان سه بار خورشید را صدﺍ زد، خورشید با حرکت دلربائی ﺍز توی سینی یک جام شرﺍب ﺍرغوﺍنی بردﺍشت، بطرف سیمویه رفت و جام رﺍ بدست ﺍو دﺍد سیمویه دستش رﺍ بکمر خورشید ﺍندﺍخت و ﺁهسته زیر درختان کاج پنهان شدند. بعد به تنهٔ درختی تکیه کرد و ﺍندﺍم باریک و پرحرﺍرت خورشید رﺍ در ﺁغوش کشید و روی سینهٔ فرﺍخ خود فشار داد. خورشید چشمهایش رﺍ بهم گذﺍشت. سیمویه جام شرﺍب ﺍرغوﺍنی رﺍ که ﺍز دست خورشید گرفته بود تا ته سرکشید. جام رﺍ دور ﺍندﺍخت و لبهای خود رﺍ بطرف دهن نیمهباز خورشید برد. ولی خورشید سر خود رﺍ برگردﺍنید و لبهایش روی گردن او چسبید. ناگهان شراب قوی و سوزﺍن در تمام رگ و پی سیمویه ریشه دوﺍنید و سیمویه ﺍز حال رفت. پاهایش لرزید و سرمائی ﺍز دستها و پاهایش بقلب ﺍو نفوذ کرد. بعد دیگر نفهمید چه شده ﺍست.
حالا بنظر سیمویه میآمد که ﺍز خوﺍب مستی خود بیدﺍر شده، ولی هنوز بخار شرﺍب جلو خاطره و فکر ﺍو پردهٔ تاریکی گسترده بود. افکارش همه در بخار لطیف شرﺍب موج میزد و میجوشید و در تمام هستی خود عشق سوزﺍن و دیوﺍنهوﺍری برﺍی خورشید حس میکرد. تشنهٔ خورشید بود. او احتیاج به تن