برگه:Sage-velgard.pdf/۱۰۰

از ویکی‌نبشته
پرش به ناوبری پرش به جستجو
این برگ هم‌سنجی شده‌است.

۱۰۳
تخت ابونصر

جلو سربند ﺍو ﺁویخته بود. با لبخند دلربائی دولچهٔ چرمی که پر ﺍز دوغ سرد مثل تگرگ بود ﺍز چاه بیرون ﺁورد و بدست ﺍو دﺍد. وقتیکه سیمویه دولچهٔ دوغ رﺍ باو رد کرد، دست دختر رﺍ در دست خودش گرفت و فشار داد. خورشید دست خود رﺍ با تردستی و حرکت ظریفی ﺍز دست او بیرون کشید. دوباره لبخند زد، دندﺍن‌های محکم سفیدش بیرون ﺍفتاد و گفت «تو هم دلت سرید؟» چون خورشید نمیدﺍنست که مهمان ﺍو سیمویه مرزبان ﺍست. – این جمله تا ته قلب سیمویه ﺍثر کرد. آیا زن جادو باو دستور ندﺍده بود که برﺍی تقویت و جوﺍنی باید با دخترﺍن باکره معاشرت بکند و دخترﺍن ﺍعیانی که باو معرفی کردند هیچ کدﺍم رﺍ نپسندیده بود.

این پیش‌آمد کافی بود که سیمویه دل خود رﺍ ببازد و حقیقةً دل سیمویه سرید! با وجود شرطی که با زن اولش گورﺍندخت کرده بود، از ﺍین روز ببعد، تمام هوش و حوﺍسش پیش دختر بیابانی بود. چندین‌بار پیشکش‌هائی برﺍیش فرستاد. و باﻻخره با وجود بهتان و ناروﺍ‌هائیکه زن ﺍولش ﺍز روی حسادت به خورشید میزد و خود ﺍو رﺍ تهدید بکشتن کرده بود، رسماً به خوﺍستگاری خورشید فرستاد و شب عروسی جشن مفصلی برپا کرد.

همانشب وقتیکه سیمویه بطرف برم دلک رفت، آتش زیادی ﺍفروخته بودند، مهمانان هلهله میکشیدند، کف میزدند، شرﺍب مینوشیدند و دور ﺁتش میرقصیدند. صورتهای برﺍفروخته و مست ﺁنها جلو ﺁتش زبانه میکشید و بطرز وحشتناکی روشن شده بود.