برگه:Sage-velgard.pdf/۹۹

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.

۱۰۲
سگ ولگرد

اینکه بوسیلهٔ کوک و یا قوهٔ مجهولی بحرکت ﺍفتاده باشد. نگاهش خیره و برﺍق بزمین دوخته شده بود، گویا مهتاب چشمش رﺍ میزد و بنظر میآمد که هنوز ملتفت تغییرات وضعیت کنونی با زمان خودش نشده بود. افکارش در بخار لطیف شراب موج میزد، همان شرﺍب ﺍرغوﺍنی سوزﺍن که ﺍز دست خورشید گرفت و نوشید و بیهوش شد!

در آبادی دست خضر و برم دلک، از دور چند چراغ میدرخشید. اما سیمویه مثل ﺍینکه ﺁخرین نشئهٔ شرﺍبی که نوشیده بود ﺍز سرش بیرون نرفته باشد، در یادبود ﺁخرین دقایق زندگی سابقش غوطه‌ور بود. – یکنوع زندگی ﺍفسانه‌مانند محو و مغشوش، یکنوع زندگی شدید و پرحرﺍرت در باقیماندهٔ یادبودهای زندگی پیشین خود حس میکرد. او تصور میکرد که در ﺍملاک سابق خودش قدم میزند، همهٔ فکر ﺍو متوجه خورشید بود. یادبودهای مخلوط و محو ﺍز ﺍولین برخوردی که با خورشید کرده بود در مغزش مجسم شده و جان گرفته بود. مثل ﺍینکه زندگی ﺍو فقط مربوط باین یادبودها بود و بعشق ﺁن زنده شده بود!

سیمویه مجلس ﺍولین برخورد خود رﺍ با خورشید بیاد ﺁورد! ﺁنروزیکه با چند تن ﺍز گماشتگان خود بشکار رفته بود. در بیابان خسته و تشنه به چادری پناه برد. یک دختر بیابانی با چهرهٔ گیرنده و چشمهای درشت تابدار جلو چادر آمد. برجستگی پستانهای لیموئی او از زیر پیرهن سرخ چین‌دار نمایان بود. تنبان بلند و گشادی تا مچ پایش پائین ﺁمده بود و پول طلائی