این برگ همسنجی شدهاست.
۱۴۰
رفتم که درین منزل بیداد بدن | در دست نخواهد بجز از باد بدن | |||||
آنرا باید بمرگ من شاد بدن | کز دست اجل تواند آزاد بدن |
۱۴۱
رندی دیدم نشسته بر خنگ زمین | نه کفر و نه اسلام و نه دنیا و نه دین | |||||
نه حقّ نه حقیقت نه شریعت نه یقین | اندر دو جهان کرا بود زهرهٔ این |
۱۴۲
قانع بیک استخوان چو کرکس بودن | به زانکه طفیل خوانِ ناکس بودن | |||||
با نان جوینِ خویش حقّا که به است | کالوده بپالوده هر خَس بودن |
۱۴۳
قومی متفکّرند اندر رهِ دین | قومی بگمان فتاده در راه یقین | |||||
میترسم از آنکه بانگ آید روزی | کای بیخبران راه نه آنست و نه این |
۱۰۶