این برگ همسنجی شدهاست.
۱۲۸
| خورشید بگل نهفت می نتوانم | و اسرار زمانه گفت می نتوانم | |||||
| از بحر تفکّرم برآورد خِرَد | دُرّی که ز بیم سفت مینتوانم | |||||
۱۲۹
| دشمن بغلط گفت که من فلسفیم | ایزد داند که آنچه او گفت نیم | |||||
| لیکن چو درین غم آشیان آمدهام | آخر کم از آنکه من بدانم که کیم | |||||
۱۳۰
| مائیم که اصل شادی و کانِ غمیم | سرمایهٔ دادیم و نهادِ ستمیم | |||||
| پستیم و بلندیم و کمالیم و کمیم | آئینهٔ زنگ خورده و جام جمیم | |||||
۱۳۱
| من می نه ز بهر تنگدستی نخورم | یا از غم رسوائی و مستی نخورم | |||||
| من می ز برای خوشدلی میخوردم | اکنون که تو بر دلم نشستی نخورم | |||||
۱۰۳