جهان …………… سخن را گفتم کسی منکر نتواند شدن که هرکه همه عمر خویش بر کسی نیکی یا بدی کردست چون بحقیقت بیندیشد داند که من بدین سخن برحقم و مرا بدین سخن مصدق دارند، بس تا توانی نیکی از کسی دریغ مدار که نیکی آخر یکروز بردهد.
حکایت: شنیدم که متوکل را بندهٔ بود فتح نام، بغایت خوبروی و روزبه و همه منبرها و ادبها آموخته و متوکل او را بفرزندی بذیرفته و از فرزندان خود عزیز (ص ۲۷) تر داشتی؛ این فتح خواست که شنا کردن آموزد، ملاحان بیاوردند و او را در دجله شنا کردن همی آموختند و این فتح هنوز کودک بود و بر شنا کردن دلیر نگشته بود، فاما جنانک عادت کودکان بود از خود مینمود که شنا آموختهام، یک روز بنهانی استاد بدجله رفت و اندر آب جست و آب سخت قوی میرفت، فتح را بگردانید، چون فتح دانست که با آب بسنده نیاید با آب بساخت و روی آب همی شد تا از دیدار مردم نابیدا شد، چون وی را آب بارهٔ ببرد بر کنار دجله سوراخها بود، چون بکنار آب بسوراخی برسید جهد کرد و دست بزد و خویشتن اندر آن سوراخ انداخت و آنجا بنشست و با خود گفت که تا خدای چه خواهد، بدین وقت باری خود را ازین آب خونخوار جهانیدم و هفت روز آنجا بماند و اول روز که خبر دادند متوکل را که فتح در آب جست و غرقه شد از تخت فرود آمد و بر خاک بنشست و ملّاحان را بخواند و گفت هر که فتح را مرده یا زنده بیارد هزار دینارش بدهم و سوگند خورد که تا آنگاه که وی را بر آن حال که هست نیارند من طعام نخورم. ملّاحان در دجله رفتند و غوطه میخوردند و هر جای طلب میکردند تا سر هفت روز را، اتفاق را ملاحی بدان سوراخ افتاد، فتح را بدید، شاد گشت و گفت هم اینجا باش تا زورقی بیاورم؛ از آنجا بازگشت و بیش متوکل رفت و گفت: یا امیرالمؤمنین اگر فتح را زنده بیاورم مرا چه دهی؟ گفت: بنج هزار دینار نقد بدهم. ملاح گفت: یافتم فتح را زنده، زورقی بیاوردند و فتح را ببردند. متوکل آنج ملاح را (ص ۲۸) گفته بود بفرمود