دیده نمیشود. روی این کاشیها بقدری نقشونگارهای زیباست بقدری مهارت و زبردستی در رنگآمیزی آن بکار رفته که انسان را بجای اینکه متوجه خدا و آن دنیا بنماید در یکرشته خواب و رؤیاهای گوارا غوطهور میکند. گویا متولی آنجا، آن پیرمرد ریشسفید که پهلویش یک کتاب است و زیر سایه نشسته سر درازای عمر او برای اینست که هر روز این کاشیها را دیده باید او روحش قوی و شاد باشد چون این نقشونگارهای معجزآسا روز جلو چشم اوست، و آن قصر فیروزه که در بهشت وعده میدهند مسکن او میباشد.
ولی چیزیکه انسان را دلچرکین میکند، شکستهای طاق و کاشیهائی است که ریزش کرده. بغیر از کاشیهائی که در دو حیاط مجاور صحن دزدیده و فروختهاند، مانند صورت خوشگلی است که رویش را آبله خورده باشد. باضافه یادگارهائی که روی دیوار نوشتهاند و میخی که معلوم نیست کدام دست چلاقشده روی کاشی کوبیده است!
اینهمه عظمت، اینهمه زیبایی! جلو آن عقل مات میماند. گویا حس بدیعیات و ذوق ایرانی که در زمان تسلط عرب خفه شده بود در زمان صفویه موقع مناسب پیدا کرده و یکمرتبه تجلی نموده و آنچه در تصور نمیگنجیده بصورت عملی در آورده است.
در شبستان بالای یکی از ستونها جغدی نشسته بود، چند بار شیون کشید و صدایش بطرز ترسناکی زیر گنبد پیچید. چند تغار سنگی کندهکاریشده و یک شاخص در مسجد وجود دارد.