با قبای قدک آبی برنگ آسمان درین ساعت گرگومیش زمین را بیل میزند و کار میکردند. من خسته بودم، سرم گیج میرفت، بنظرم آمد اگر مرا در آنجا میگذاشتند با همان مردمان میتوانستم یک زندگی تازه و سادهای بکنم. عرق بریزم و زمین را شخم بزنم، زمین دروشده با بوی گوارا، بوی مخصوصبخودش، روزها ماهها، سالها، هیچ خسته نمیشدم. اول پائیز کلاغها روی آسمان پرواز میکردند، زمستانها زنها دوک میریسیدند و قصه میگفتند و از قیمت گندم، جو، آب، زمین و غیره صحبت میکردند.
اتومبیل ما ایستاد، اینجا دلیجان بود. خانههای گلی قلعهمانند، زنهای چادرشب بسر، گنبدها و طاقهائی که از دور مثل نانروغنی رویش پفزده بود، خرابه و آثار قلعه و بارو در آنجا دیده میشد. یک دسته چلچله روی دیوار نشسته بود. مردهای آنها قبای قدکبلند، کلاه تخممرغی و گیوه داشتند. همان لباس قدیمی که پدرانشان میپوشیدهاند و هنوز هم در تختجمشید دیده میشود. اهالی آنجا بین خودشان بزبان بومی حرف میزدند. یکنفر امنیه بمن این معلومات لغوی را داد:
بش = برو، بوره = بیا، ناتی = نمیائی؟ بوره بشیمون = بیا برویم.
من فوراً یاد زبان کاشی افتادم که مون و دون زیاد دارد مثل بخوریمون، ببریدون و غیره.
بعد در قهوهخانه مشغول خوردن چاشت شدیم ولی ارباب