برگه:Parvindoxtaresāsān.pdf/۶۸

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.

۷۰
اصفهان نصف جهان

عقیده‌اش این بود که برویم به میمه چون ماست و سرشیر آنجا معروف است. پس از ته‌بندی مختصری سوار شدیم. درین قسمت یک رشته کوه‌های قدیمی بود که مانند جعبه آینه جواهرفروشان رنگ‌برنگ میشد: کوه بنفش، کوه کبود، لاجوردی، زرد سوخته، قهوه‌ای تیره، کوه رنگ بال سبزقبا، کوه شنگرفی که از پشت آنها آسمان آبی پیدا بود. – کوه‌های کهنه‌ای که بمرور خرد شده، ورقه‌ورقه گردیده بودند. بعضی از آنها مخروطی و برخی مثل این بود که روی قله‌اش را گل زده بودند و سنگهای آن بشکل‌های گوناگون و به رنگهای باورنکردنی در آمده بود، و بنظر میآمد که با زبان مرموزی با انسان گفتگو میکردند. بیابان پوشیده شده بود از تپه‌هائی که روی آنها خارهای کرپه‌ای روئیده بود و از دور مثل پوست پلنگ آنرا خال‌خال نشان میداد. گله‌های گاو و گوسفند روی این تپه‌ها چرا میکردند. چشم‌انداز تا مدتی یکنواخت بود تنها رنگ‌آمیزی هیکل کوه‌ها پیوسته عوض میشد. کرانه آسمان محو و برنگ شیر بود. گاهی برنگ خاکستری تیره درمیآمد.

میان بیابان شوفر اتومبیل را نگهداشت، در اینجا گلهای سنبل دیمی میان بته‌های خار روئیده بود، رفیقم که پیاده شده بود یک دسته از گلهای صحرائی را چید. صدای دو پرنده کوچک میآمد که با حرارت هرچه تمامتر گفتگو می‌کردند و بعد از آنکه اتومبیل براه افتاد هنوز صدای مباحثه آنها شنیده میشد. آفتاب کمرنگ شده بود، نسیم ملایم میوزید.