دیوارهای شکسته و درختهای دوردست دیده میشد، آسمان کمکم رنگ لاجوردی بخود میگرفت در اینوقت اتومبیل ما در سرازیری با یک اتومبیل باری مصادف شد و برای اینکه از یکدیگر بگذرند، تکان خیلی سختی خورد که همهمان حتی ارباب را هم از جایش پراند. چیزی نمانده بود که در دره بیفتیم، آببهآب بشویم و مسافرتمان بهمانجا خاتمه پیدا بکند، ولی این تکان تا اندازهای شوفر را سر حال آورد. در اینوقت اتومبیل ما افتاد میان کوههائی که حلقهوار قرار گرفته بودند، مانند دایرههای کوهی که روی عکس ماه دیده میشود و شاید یکیدو ساعت طول میکشید تا از میان آنها بگذریم. روی ابر سفیدی که کنار آسمان بود، هوا زیاد لطیف بود، من چشمهایم را بهم گذاشته بودم و نفس بزرگ میکشیدم، با خودم میگفتم: «چه خوب بود اگر هیچوقت نمیایستاد و همیشه میرفت، ساعتها، روزها و سالها!»
خورشید مانند فانوس نارنجی که پائین آن مایل بسرخی باشد از پشت کوه درآمد و ابرها برنگ خونابه پراکنده شدند. هیکل کوهها کمکم مشخص میشد، کوههائی که حلقهوار دور ما را گرفته بود، کوههای دلیر و محکم که کشش مخصوصی داشت و مانند این بود که اسراری در بر دارند، تا چشم کار میکرد تپههای دوردست، دشت و هامون دیده میشد که روی آنها خار روئیده بود.
از دور درخت و کشتزارهای سبز نمودار شد، دهاتیها