بالاخره جلو در کوچکی که بالای آن علامت بنزین پارس بود شوفر اتومبیل را نگهداشت. اینجا را شیرینبالا میگفتند. شوفر پیاده شد و رفت، همسفرها همه چرت میزدند، مدتی منتظر شدیم معلوم شد شوفر رفته و در بالاخانهای که روی تپه است خوابیده. شاگرد شوفر مدتها در قهوهخانه را زد و میرزا نصیر را صدا کرد تا اینکه در باز شد. جائی بود مانند سر حمام، دورتادورش شاهنشین و میان آن حوض کوچکی بود با آب روان. پسربچهای خوابآلود بلند شد سماور را آتش کرد، همسفرهایمان خوابآلود رفتند روی سکوهای شاهنشین افتادند. من بیرون آمدم، ستارهها بالای آسمان میدرخشیدند، هوا خنک بود یک زنجره با جدیت هرچه تمامتر جیرجیر میکرد. من با خودم فکر میکردم که امشب خط سیرم را میشود با مداد سرخ روی نقشه جغرافی رسم کرد. اتومبیلهای دیگر میرسیدند، ایست میکردند و دوباره میرفتند، شوفر ما آن بالا در بالاخانه هفت پادشاه را خواب میدید. اتومبیل دیگری با هفت مسافر رسید که دوسه بچه کوچک همراه داشتند و از محلات بقصد قم میرفتند. پادو قهوهخانه یک دور دیگر به مسافران چائی داد و رفت خوابید، سکوت کامل در اینجا فرمانروائی میکرد، من موقع را مناسب دیدم تا یادداشتهای خودم را تکمیل بکنم.
از بیرون صـدای بانگ خروس آمد، بالاخره شوفر را بزور بیدار کردند، دوباره سوار شدیم، هوا کمی روشن شده بود، نسیم ملایمی میوزید. از روی چندین پل رد شدیم،