معمول شد. وقتی که او حاکم یکی از شهرها بود، حکم کرد که هیچکس نباید شب در دکانش را تخته بکند. مردم گفتند که دزد چیزهایمان را میبرد، سگی در مجلس بود، سلمان صدایش کرد و در گوشش چیزی گفت آن سگ رفت و کدخدای سگها را بحضور سلمان آورد. سلمان باو دستور داد تا شبها شهر را پاسبانی بکند و نگذارد دزدها بمال مردم دستدرازی بکنند. بعد از چندی مردم شکایت کردند که خوراکیهای ما دهنزدهٔ سگ میشود از آنوقت چخ اختراع شد.»
در اتومبیل که نشستیم گدائی آمد شبیه مرحوم تلستوی با چشمهای کوچک، پیشانی بلند، بینی بزرگ و ریش دراز سفید. شاگرد شوفر بعنوان سوغات دو تا تنگ و یک شیردان گلی خریده بود آنها را گذاشت جلو پای ما و زحمتمان مضاعف شد.
اتومبیل ما بوق زد و از مابین اتومبیلهای دیگر خودش را رد کرد. همه آنها پر از مسافر بود، بچه شیرخوار، زن ناخوش، مرده روبقبله، مانند مرغ و خروس و جوجه سبد مرغفروشان روی سر هم سوار بودند و پشت هم وارد میشدند. بدون اینکه فکر جا و منزل و غیره را بنمایند، فقط بامان خدا و عقربها بودند و اگر هم میمردند که صاف ببهشت میرفتند!
نصفشب بود که از روی پل گذشتیم. شهر تاریک بود. تنها سه ستاره درخشان که مال گلدسته بود مانند چراغ کنار دریا میدرخشید کمی دورتر از شهر، میان خاموشی شب و