آشنایم بطرف صحن رفتیم دکانها باز بود، اتومبیلها بوقزنان مسافر میآوردند، مردم در آمدوشد بودند. آخوندها با گردن بلند و عبائی که روی دوششان موج میزد تسبیح میگردانیدند و قدم میزدند. میدان جلو صحن پر از جمعیت بود، همهجور زبان و لهجه در آنجا شنیده میشد، گلدسته و گنبد جلو چراغ و روشنائی اسرارآمیز مهتاب بیاندازه قشنگ و افسانهمانند بنظر میآمد. در صحن گروه زیادی از زن و بچه روی سنگ قبرها دراز کشیده بودند. من که یاد عقرب معروف قم افتادم قدمهایم را تند کردم و از در که خارج میشدیم صدای بوق دسته شنیده شد.
سر راه در قهوهخانهای همسفرهایمان را پیدا کردیم که دور میز نشسته بودند و شام میخوردند. ما هم رفتیم و و با آنها شریک شدیم. قهوهچی پیشانی گرد براق داشت که دورش موی سرخ در آمده بود، با پیراهن و شلوار سیاه و یک چنته کوچک هم بکمرش بود که کار کیف پول را میکرد. ارباب چانهاش گرم شد، از بدی مردم قم میگفت که بعقیدهٔ او مسابقه نمره یک را بردهاند. درضمن خود قهوهچی هم که از دههای اصفهان بود با او شرکت کرد و شرح زندگی گدای سیدی را داد که پول داشته و گدائی میکرده است. مشدیگری ارباب جنبید و پول شام همهمـان را داد. در کوچه جلو دکانی که روشن بود، یکدسته نی کلفت که با نخ بهم متصل بود گذاشته بودند. ارباب این حکایت را برایمان نقل کرد:
«این حصیر را چخ میگویند و در زمان سلمان پارسی